داستان قول مردونه

صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد، جوانی که  کنارم بود بلند شد و به راننده گفت: آقا لطف کنید نگه دارید تا نمازم را بخوانم.

راننده با بی تفاوتی کامل گفت: برو بابا حالا کی نماز می خونه؟؟!! صبر کن بعداً برای نهار و نماز نگه می دارم

ولی جوان ول کن نبود بالاخره راننده ماشین را نگه داشت جوان با آرامشی دلپذیری دو رکعت نماز عشق خواند چه آرامشی!!

وقتی سوار شد پرسیدم: چرا اینقدر به نماز اول وقتت اهمیت می دهی؟؟؟

گفت: آخه به آقایی قول دادم که همیشه نمازم رو اول وقت بخونم.

گفتم: کی هستش که اینقدر مهمه؟؟؟؟!!!!!

آهی از ته دل کشید و با چشمانی مروارید بار گفت: چند سال تو فرانسه درس میخوندم، تو ی شهر کوچیک زندگی می کردم که با شهری که دانشگاه می رفتم خیلی فاصله داشت و هر روز ی اتوبوس به اون شهر می رفت، آهی از ته دل کشید و اشکهاش رو از چشمش پاک کرد منم با تعجب داشتم نگاش می کردم

 ادامه داد: روز امتحان پایانیم بود نتیجه چند سال غربت و دوریم بهش بستگی داشت، کلی هم درس خونده بودم از همیشه زودتر اومدم تا ی وقت جا نمونم!

مسافرا اومدن اتوبوس آماده حرکت شد، نمی دونم چرا دل تو دلم نبود خیلی استرس داشتم، اتوبوس نصف راه رو اومده بود همش ساعتم رو نگاه می کردم و مطالبم رو تو ذهنم مرور می کردم، ی دفعه اتوبوس ی صدای وحشتناک داد، وای خدای من ایستاد!!! برای چند ثانیه مغزم قفل کرد نفسم داشت بند می اومد خدایا امتحانم

همه از اتوبوس پیاده شدن، توان بلند شدن نداشتم به سختی خودم رو از اتوبوس به پایین رسوندم نمیتونم راه برم دستم رو به ماشین گرفته بودم خودم رو به راننده رسوندم پرسیدم چی شده؟؟؟؟؟

گفت خرابه باید زنگ بزنم مکانیک از شهر بیاد، سرم گیج رفت گوشام صوت کشید هیچی نفهمیدم افتادم، با آبی که رو صورتم ریختن به خودم اومدم وای خدایا تمام تلاشهام، این همه دوری از خانواده داشتم سکته می کردم هیچ ماشینی هم که پیدا نمیشه خدایا قلبم داره وامیسته

ی دفعه ی جرقه ای تو ذهنم، امام زمان!!!!!!!!!!!!

با تمام سلولهای وجودم از ته دل تمام حواسم رو متوجه آقا کردم هیچ امیدی نداشتم

با خودم گفت آقا خیلی به نماز اهمیت می دن

چشمام رو بستم و گفتم آقا قول می دم قول مردونه باور کن مردونه مردونه اگه به امتحانم برسم باور کن همیشه تا آخر عمرم نماز اول وقت می خونم دیگه اشک امونم نمی داد

دوباره صورتش رو که خیس از اشک بود پاک کرد

منم مو به بدنم سیخ شده بود نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم

بهش گفتم خوب چی شد بگو؟؟؟؟

ی چند لحظه بیشتر نگذشته بود که دیدم ی جوان خوش تیپ داره از دور میاد به راننده با لهجه فرانسوی  گفت چی شده؟

گفت ماشین خراب شده و هرکاری می کنم روشن نمیشه.

جوان بهش گفت اجازه دارم نگاه کنم

راننده ی نگاهی بهش کرد و خندید گفت مگه بلدی؟؟؟!!!

جوان گفت بله

منم ی گوشه رو زمین نشسته بودم داشتم نگاهشون می کردم

راننده با اکراه گذاشت، نگاه کنه

جوان ی کم با ماشین ور رفت بعد به راننده گفت استارت بزن

راننده که باور نمیکرد بلد باشه با حالت تمسخر و خنده رفت

قلبم داشت وامیستاد خدایا خدایا

داشت نفسم بند میومد چشمام رو بسته بودم  بهترین صدای دنیا خدای من واقعا روشن شد روشن شد مثل فنر از جام پریدم نمی دونم چطور خودم رو به اتوبوس رسوندم

همه با چشمای از حدقه بیرون زده داشتن به هم نگاه می کردن ولی من دیگه به هیچی توجه نداشتم

همه سوار شدن اتوبوس میخواست راه بی افته که جوان اومد پله اول اتوبوس منو با اسم کوچیک صدا زد و گفت قولت یادت نره

من که مبهوت مونده بودم فقط نگاش کردم چند قدمی رفت و بعد دیگه …

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.